معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

رفتن به باغ به همراه دایی و اعظم خانوم

دایی محمدرضا و اعظم خانوم , این هفته , همه مون رو غافلگیر کردن و تصمیم گرفتن با ما بیان باغ , خیلی خوشحال شدیم , خلاصه صبح جمعه آماده شدیم و رفتیم دنبال دایی و از اونجا هم , همگی عازم باغ شدیم , بابارضا رفت محل کار من رو به دایی و اعظم خانوم نشون داد , بعدش ما رو بردن باغ ,  روز خیلی خوبی بود , خیلی خوش گذشت , اولش دایی , چون شیفت شب بود , خوابید ولی بعدش بیدار شد و با اعظم خانم رفتیم گشت و گذار , اتفاقا واسه ناهار تصمیم گرفته بودیم که مرغ بریونی درست کنیم , عجب مرغی شده بود , حسابی خوشمزه شده بود ولی چون اولین تجربه بود , همش فکر میکردیم شاید خوب نشه ولی حسابی خوشمزه شده بود , دیر ناهار خوردیم ولی عجب ناهار خوشمزه ای بود , معین کوچولو ...
28 فروردين 1394

هدیه روز مادر

    عزیز جون و مامانی عزیزم روزتون مبارک دوستتون داریم زیاد زیاد روز مادر , چون از عزیز دور بودیم برای همین به عزیز جون زنگ زدیم و روزشون رو تبریک گفتیم . روز جمعه همه مون رفته بودیم باغ , اتفاقا عمو حسین هم بودن و عمو حسین کادوشون رو همون جا به مامانی دادن و رفتن بجنورد و ما همگی با هم اومدیم خونه مامانی و کادومون رو دادیم , معین خیلی خوشحال بود و روز قبلش که میخواستیم واسه خرید کادو تصمیم گیری کنیم , معین همش می گفت یه کادو هم , من می خوام به مامانی بدم , خلاصه بالاخره معین کوچولو کادوش رو داد , البته این کادوها به اندازه یک نقطه هم جبران زحماتشون رو نمی شد چون مامانی بیشتر از من در حق معین کوچولو مادری کردن و ای...
21 فروردين 1394

خاطرات روزهای آخر تعطیلات عید 94

روز چهارشنیه , یک کلاس آموزشی شخصیت شناسی به روش MBTI توی خونه عمو مهدی برگزار شد که استاد دوره عمو حسن بودن , خیلی کلاس آموزشی جالبی بود , معین هم به همراه محمدجواد و محمدصدرا خونه مامانی بودند و با محمدجواد کامپیوتر بازی می کرد ناهار خونه مامانی بودیم و بعدازظهر هم خاله سمیه و نازنین و محمدمهرداد به همراه عمو حسین اومدن خونه ما و ما رو غافلگیر کردن , خیلی خوشحال شدیم ولی اونا صبح روز سیزدهم , عازم تهران شدند و ما هم عازم باغ شدیم , حسابی خوش گذشت تا بعدازظهر ده دست والیبال بازی کردیم , معین هم کلی با محمدصدرا و محمدجواد بازی می کرد. استخرباغ حسابی آب داشت , معین کوچولو برای من همش ژست شیرجه زدن توی استخر رو اجرا می کرد و من جیغ می کشیدم...
14 فروردين 1394

خاطرات هفته دوم عید 94

شنبه اولین روز کاری در سال 94 بود انصافا خیلی خسته کننده بود وقتی اومدیم خونه آقاجون با عمو حسین رفتیم خونه عمو مهدی و معین کوچولو کلی با محمدصدرا بازی کرد بعدش همگی با هم رفتیم خونه عمه فاطمه , معین کوچولو حسابی شیطونی می کرد و با خودش تفنگ بازی کرد , بعد از اونجا رفتیم خونه حسن آقای فرخ که اونجا یه پسر کوچولوی ناز به اسم سپهر بود که تازه ازخواب بیدار شده بود و معین همش دوست داشت که باهش دوست بشه ولی اون یه کم کسل بود و خجالت می کشید بالا خره اونجا هم کلی از راه دور با سامان تفنگ بازی کرد و در نهایت رفتیم عید دیدنی آقای حسینیان , اونجا هم کلی خوش گذشت و چون دیروقت بود اومدیم خونه که واسه فردا خواب نمونیم یکشنبه وقتی از سرکار اومدم با معی...
12 فروردين 1394

خاطرات هفته اول عید 94

اول قرار بود معین کوچولو و مامان برن تهران و به عزیز و آقاجون و خاله اکرم و محمدامین سر بزنن بعدش بابارضا هم بهمون ملحق شدن برای همین مجبور شدیم بلیطمون رو کنسل کنیم و واسه فرداش بگیریم , همیشه شب آخرین روز کاری سال رو بابا رضا نمیاد خونه , برای همین من و معین رفتیم خونه آقاجون خوابیدیم صبح بیدار شدیم و مشغول صبحانه خوردن بودیم که بابارضا اومدن و برای ساعت 15 بلیط قطار گرفتیم و هرچی بابارضا گفت که با ماشین بریم ما قبول نکردیم گفتیم شما دیشب نخوابیدین اینطوری توی راه اذیت میشیم خلاصه ساعت 15 راه افتادیم اتفاقا قطار چهارتخته بود و یک همسفرمون نیومد و در واقع کوپه دربست در اختیار ما بود و خیلی خوش گذشت بابارضا حسابی خسته بود سعی می کرد نخوا...
7 فروردين 1394
1